عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تاریخ : پنج شنبه 29 بهمن 1389
بازدید : 79
نویسنده : اميد

یه دختر و پسر کوچولو داشتن با هم بازی میکردند

پسر کوچک یه سری تیله و دختر چند تا شیرینی داشت

پسر گفت من همه ی تیله هامو بهت میدم و تو هم همه ی شیرینی هاتو به من بده و دختر

قبول کرد.

پسر بزرگترین و زیبا ترین تیله را یواشکی برداشت و بقیه را به دختر داد اما دختر کوچولو همون

طور که قول داده بود همه ی شیرینی ها را به پسر داد.

اون شب دختر کوچو خوابید و تمام شب خواب بازی با تیله های رنگارنگ را دید...

اما پسر کوچولو تمام شب نتونست بخوابه.به این فکر میکرد که حتما دختر هم یه خورده از

داستان شیرینی هاشو قایم کرده و همه رو بهش نداده...

عذاب برای کسی است که صادق نیست. و آرامش از آن کسانی است که صادقند.

لذت دنیا از آنت کسانی نیست که با افراد صادق زندگی میکنند. از آن کسانی است که با

وجدان صادق زندگی میکنند... .

 

 

 



:: موضوعات مرتبط: شعر و داستان , ,
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه , داستان پند آموز , داستان زیبا , داستان , داستان تیله و شیرینی , داستان پند آموز زیبا , داستانک , ,
تاریخ : پنج شنبه 29 بهمن 1394
بازدید : 55
نویسنده : اميد

از حاکمی پرسیدند: چگونه امنیت را در کشور بدین پهناوری ایجاد نمودی

حاکم گفت:هر شهری که دزدی دیدم گردن داروغه را زدم.



:: موضوعات مرتبط: شعر و داستان , ,
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه , داستان پند آموز , داستان زیبا , داستان , داستان حاکم و دزد ها , داستان پند آموز زیبا , داستانک , ,
تاریخ : پنج شنبه 29 بهمن 1394
بازدید : 38
نویسنده : اميد

یکی از احالی ده به اسم کدخدا به صحرا رفت و شب از قضا

حیوانی به او حمله کرد.پس از یک درگیری سخت بالاخره ب حیوان

غالب شد و آن را کشت و از آن جا که پوست حیوان زیبا به نظر

میرسید مرد حیوان را به دوش انداخت و به سمت آبادی راه افتاد.

پس از ورود به ده همسایه اش از بالای بام او را دید و فریاد زد:

آهای مردم کدخدا یک شیر شکار کرده است!!!.

کدخدا با شنیدن اسم شیر لرزید و غش کرد.

بی چاره نمیدانست حیوانی که با او درگیر شده شیر بوده.وقتی

درگیر شده بود فکر میکرد که سگ قدیمی همسایه است وگرنه

همان اول غش میکرد و به احتمال زیاد خوراک شیر می شد.

 

اگر از بزرگی اسم یک مشکل بترسید قبل از آنکه با آن بجنگید از پا

درتان می آورد... .

توی زندگی مشکل وجود نداره همه مسعله اند و قابل حل.



:: موضوعات مرتبط: بيوگرافي , ,
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه , داستان پند آموز , داستان زیبا , داستان , داستان مرد و شیر , داستان پند آموز زیبا , داستانک , ,

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

به وبلاگ من خوش آمدید.

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان كدخدا و آدرس funnykadkhoda.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 11
بازدید دیروز : 32
بازدید هفته : 44
بازدید ماه : 45
بازدید کل : 757
تعداد مطالب : 18
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1

RSS

Powered By
loxblog.Com